ملغمه‌ای از نکبت – dietition


جواد شاملو
بوف کور صادق هدایت رمان جذابی است؛ اما چه چیز آن را دوست‌نداشتنی می‌کند؟ اینکه در آن هیچ نوری پیدا نمی‌شود. هیچ خیری، هیچ لطفی، هیچ صداقتی، هیچ لطافتی. یک دنیای پر از لجن است و یک دوزخ جذاب. وقتی بوف کور را تمام می‌کنی، حس می‌کنی یک سیاهی در روحت ته‌نشین شده. فیلم تازه هومن سیدی هم همین‌جور است. بعد از «جنگ جهانی سوم» حالت خوب نیست. البته آثار هنری گاهی خیلی تلخ می‌شوند. آن‌ها در بسیاری مواقع، سیاهی‌ها، جنایت‌ها، خیانت‌ها، نامردمی‌ها و بدی‌ها را به نمایش می‌‌گذارند. اما به نحوی که آنچه در تو باقی می‌ماند اشتیاق و گرایش به خوبی‌هاست و اینکه تو دوست نداری مثل آدم‌های جهان اثری هنری‌ای که تجربه‌اش کردی باشی. حال آنکه آثاری مثل «بوف کور» و یا فیلم اخیر سیدی، تنها طعم انحطاط را به ما می‌چشانند. نوشتیم یک دوزخ جذاب؛ اما چرا دوزخ؟ چون دوزخ جایی است که همه بدها در آن جمع‌اند. تعبیر قرآن کریم از جهنم همین است: «واتقوا نار التی وقودها الناس و الحجاره». آتشی که هیزمش انسان‌هایند… این دوزخ‌ها در سینما و پخش خانگی ایران زیاد تکرار می‌شود. نمایش شر محض.
ماجرا از این قرار است که کارگردانی سالخورده که پختگی و جدیت خاص کارگردان‌ها در صدا، گفتار و رفتار او نمایان است، ظاهرا فیلمی با موضع سرگذشت دیکتاتورها می‌سازد. علاوه بر هیتلر که ابتدا به نظر می‌آید فیلم آن کارگردان تنها مربوط به اوست، در صحنه‌ای گریم شدن کسی برای شخصیت صدام حسین را هم می‌بینیم. تهیه‌کننده این فیلم هم تیپیکال تهیه‌کننده‌ها است. آدم‌هایی که نگرانی هزینه‌های سرمایه‌گذاری کمی عصبی‌شان کرده و برعکس کارگردان که غالبا موقر و آرام است، او مدام این طرف و آن طرف می‌‌دود. عوامل فیلم سراسیمه و با عجله در پی راه انداختن کارها هستند و به هنرورزان یا سیاهی‌لشکرها دستوراتی می‌دهند و این صحنه‌ها، آن روی سخت و مشقت‌بار فیلم‌سازی را به ما نشان می‌دهد. در سکانسی که در آن هیتلر باید چند مرد را بکشد، بازیگر نقش هیتلر سکته می‌کند. به جای او یکی از سیاهی‌لشکرها که باید لخت شود، زیر آب برود، در اتاق گازی تاریک زندانی شود و در نهایت در اوج فلاکت بیرون بیاید و تن‌های خیسشان بلزرد، به جای نقش هیتلر انتخاب می‌شود. سیاهی‌لشکرها ما را به یاد کارگرانی گوش به فرمان و بردگانی بی‌اختیار می‌اندازند. سیاهی‌لشکری که به جای نقش هیتلر انتخاب شده، شکیب است با بازی محسن تنابنده. اسم‌ها معمولا خاستگاه خانوادگی و اجتماعی فرد را لو می‌دهند. شکیب احتمالا از خانواده‌ای بسیار سنتی برخاسته. او زن و بچه‌اش را در زلزله‌ای از دست داده و شخصیتی منزوی، بی‌زبان، رنجور و سرکوب‌شده دارد. این شخصیت، درست نقطه مقابل شخصیت قدرتمند و دیکتاتور هیتلر است. سرانجام او باید در نقش هیتلر، صحنه‌ای که در آن هیتلر اصلی سکته کرد را بازی کند. در این صحنه هیتلر ابتدا باید آن چند مرد را سیلی بزند، اما شکیب بیچاره یارای سیلی زدن به کسی را ندارد. 
در اینجا کارگردان پخته و با تجربه با صدا، لحن و چشمان نافذ خود با شکیب صحبت می‌کند. به او می‌گوید فرض کند آن مردان، قاتلان زن و بچه‌ای هستند که شکیب آن‌ها را عاشقانه دوست دارد. کارگردان از شکیب می‌پرسد در این صورت هم از سیلی زدن به آن‌ها خودداری می‌کند؟ شکیب به کارگردان می‌گوید در این صورت او اصلا سیلی نمی‌زند. فیلمبرداری سکانس بار دیگر آغاز می‌شود. شکیب حالا یک هیتلر به تمام معنا شده است. او مستقیم آن مردان را مثل آب خوردن می‌کشد و صحنه به بهترین حالت اجرا می‌شود. 
این صحنه، خلاصه‌ای از فیلم است. اینکه چگونه یک نفر جواز خشونت را دریافت می‌کند و خشونت برای او موجه می‌شود. اینکه خشونت، یک امر نسبی است و باید آن را با شرایط یک فرد سنجید. اینکه یک نفر از کارگری توسری‌خور و بی‌آزار تبدیل به قاتلی می‌شود که چهار نفر را در یک چشم به هم زدن می‌کشد. درست است که تنابنده دارد فیلم بازی می‌کند، اما این فیلم را زیادی خوب بازی می‌کند. اگر یک کارگر مفلوک تیپاخورده قاتل می‌شود، دلیلش این نیست که او بد است، بلکه برای او اتفاق بدی افتاده است. پس شاید دیکتاتورها را هم بشود درک کرد. مضمون فیلم سیدی، مضمون کهنه پلورالیسم است.   نظامی که پشت ساخت این فیلم قرار دارد، یعنی مجموعه کارگردان، دستیارها، تهیه‌کننده، بازیگران، عوامل و هنرورزان، یک جامعه را برای ما تداعی می‌کند. جامعه‌ای طبقاتی با مسئولانی بی‌رحم و فاسد. شکیب به محض اینکه بازیگر می‌شود از شرایط رفاهی متفاوتی برخوردار می‌گردد. به سرعت برای او چای می‌آورند.
و آن را در جای بهتری از لوکیشن فیلم اسکان می‌دهند، در خانه هیتلر. کارگری که خانواده داشته و خانواده‌اش را در زلزله از دست داده، حالا عاشق زنی تن‌فروش شده است. این ماجرا از آدم خانواده‌دار و حتی داغدار خانواده، بعید است. اما ما در فیلم‌ سیدی و خصوصا در مواجهه با شکیب اساسا چندان با انسان مواجه نیستیم. شکیب همانند یک حیوان در صدد اطفای شهوت خود برآمده، همانطور که همچون یک حیوان تو سری می‌خورد و به اربابانش کرنش می‌کند. زن تن‌فروش چهره اروپایی خاصی دارد و ما در لحظاتی احساس می‌کنیم او زن آلمانی آدولف هیتلر است. شکیب با زن تن‌فروش تماس تصویری می‌گیرد؛ آخر او کر و لال است و با زبان اشاره ارتباط برقرار می‌کند. زن خانه هیتلر را می‌بیند و یک دل نه صد دل عاشق این خانه می‌شود. او به دروغ به شکیب می‌گوید پااندازها او را آزار می‌دهند و شکیب او را مخفیانه به خانه هیتلر می‌برد.‌ زن هم به صراحت به او می‌گوید که در ابتدا عاشق خانه شده و نه شکیب. یعنی حتی خبری از عشق هم نیست‌. پااندازها به سراغ سرمایه خود می‌آیند و در ازای او از شکیب صد میلیون پول می‌خواهند. هیچ کثافتی از دست فیلمساز در نرفته که در این فیلم نباشد. شکیب در گیر و دار پول جمع کردن است و معشوقه‌اش در زیر خانه دکوری هیتلر مخفی، اما خانه بمباران می‌شود و در آتش می‌سوزد. شکیب این صحنه را می‌بیند اما حیوان‌وار و منفعل می‌ایستد. دادی نمی‌کشد، به سمت آتش نمی‌دود و حتی گریه‌ مخفیانه‌اش به زوزه دردآلود حیوانی می‌ماند. از اینجا بعد فیلم به جستجوی سرنوشت زن تن‌فروش می‌گذرد و ما را شدیدا به یاد «درباره الی» می‌اندازد‌. شکیب در نهایت راهی برای انتقام پیدا می‌کند. انتقام از چه کسانی؟ از کسانی که هیچ عمدی در قتل معشوقه او نداشته‌اند؛ اما بی‌رحمانه قتل او را پنهان می‌کنند. شکیب در نهایت هیتلروار در غذای تمام عوامل فیلم سم می‌ریزد. با لباس هیتلر سر سفره عوامل می‌نشیند تا یکی یکی پس افتادن آن‌ها را ببیند. ما باید دلمان برای شکیب که ده‌ها نفر را کشته بسوزد. او یک اهریمن نیست‌؛ او تنها یک بدبخت سرکوب‌شده بود. نفرت دپو شد در وجود او روزی سر
 باز زد و او را به قاتلی مخوف بدل ساخت‌. حتی کارگردانی یک دیکتاتور تمام‌عیار است از جهاتی حق دارد. با اینحال آنچه شکیب را قاتل کرد، انفعال او در برابر ظالمان است. از سوی دیگر ظالم قابل درک است. یعنی چه؟
یعنی زرشک. یعنی پوچ‌. یعنی هیچ. یعنی فیلم بی‌معنا. یعنی فیلم بی‌مضمون و عاری از زیبایی. فیلمی که برای خودنمایی، همه را می‌زند. انسان‌ها یا بله قربان‌گو هستند یا ظالم و یا بی‌مصرف. یک نکبت‌سرایی محض که معلوم نیست دعوایش با کیست و از جان مخاطب چه می‌خواهد. در کنار این نقاط ضعف، نقاط قوت فیلم محلی از اعراب ندارند. داستان، سیر تقابل خیر و شر است. نمایش ملغمه‌ای از شر، داستان نمی‌شود.